خفته خبر ندارد سر بر کنار جانان

شاعر : سعدي

کاين شب دراز باشد بر چشم پاسبانانخفته خبر ندارد سر بر کنار جانان
کاين کارهاي مشکل افتد به کاردانانبر عقل من بخندي گر در غمش بگريم
مي‌بايد اين نصيحت کردن به دلستاناندل داده را ملامت گفتن چه سود دارد
تا دامنت نگيرد دست خداي خواناندامن ز پاي برگير اي خوبروي خوش رو
بگذار تا بيايد بر من جفاي آنانمن ترک مهر اينان در خود نمي‌شناسم
داند که روز گردد روزي شب شبانانروشن روان عاشق از تيره شب ننالد
شمشير نگسلاند پيوند مهربانانباور مکن که من دست از دامنت بدارم
مشتاق گل بسازد با خوي باغبانانچشم از تو برنگيرم ور مي‌کشد رقيبم
همچون زمام اشتر بر دست ساربانانمن اختيار خود را تسليم عشق کردم
اين دست شوق بر سر وان آستين فشانانشکرفروش مصري حال مگس چه داند
تا چون مگس نگردي گرد شکردهانانشايد که آستينت بر سر زنند سعدي